« فـراموشخــانه ! »
به سراغ من اگر می آیید ...
مرده آیید و چه بی روح نشینید و روان برتابید
وان حضوری که گرش دریابید
همه جامانده ی ویرانه ی آتشکده ای دیرین است ...
که دلش غمگین است
به نظر چه دیده ای ؟ ... رنگین است ؟!
... چه به رندی و به جادو نظرت شعبده سازد !
و کلامی تو نبینی
که به ذاتش همه خاکستر سرد است
و چه بی وزن روان می بازد
که سیاهی ز درونش به گذر رد سیه می سازد
و نفس های تو گر مرده نیایی
همه بر باد دهد هر چه اثر می بینی
و به تردید کشاند
و به نابود نشاند
و سرابت به نظر نقش نشیند ...
که دمت خواهد برد :
« هر چه راز است و مرا راز همان معنی سـاز است »
« هر چه رنگ است و مرا رنگ همان اول جنگ است »
« هر چه برگ است و مرا برگ همان آیت مرگ است »
... ساز و برگم را بساز و حرف عطفش را بباز !
برگ را بر بستر بیمار من ریزان و
سازم را نشان آغوش یارم
و اینک صحنه را جانی دگر بین :
که یارم می نوازد ساز و تو
می خوانی ام آواز و من
شادان و دست افشان و پاکوبان
ز مستی و به رقصی آشنا می میرم و ...
خاموش می گردم !
... فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان !
.